فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

همه چی بجز تو سرابه سراب

سر راه دریا نشونی بذار 

واسه این دل تنگ خونه خراب 

پر از خواهش و التماس چشام 

میخوام هر چی میخوامو از تو بخوام

دیشب تو راه برگشت از باغ سمانه اینا به این فکر میکردم که گاهی روزیمون آدم ها هستن ، همین که آدمی میاد و برای چند ساعت حالت رو خوب میکنه ، روزیه و از طرف خداست 

مثل فهیمه خانم که انقدر مهمون نوازه و منو تو رودخونه ی شیرین رود کشوند زیر آبِ یخِ یخ بعد برامون حلوا آورد که سرما نخوریم ، دیشب بنده خدا بخاطر این که رفتم پیششون ازم تشکر کرد.


تصمیم گرفته بودم بعد از امتحانای دانشگاه و امتحان زبان که تا اول مرداد درگیرش بودم بعد از مدتها یا شاید سال ها حداقل یک ماه بی دغدغه به کارهای روز مره بپردازم 

زندگی معمولیِ بدون درس و مشغله 

ولی نشد 

دقیقا امروز صبح دکتر م.س.ن پیام داد... نمیدونم یادتونه یا نه که چقدر من با این آدم به مشکل خورده بودم و تماس های مشکوکش روانیم کرده بود ....

با این که تقریبا یکسال از اون روزهای مزخرف میگذره تقریبا هر روزِ این یکسال رو تو ذهنم داشتم با دکتر دعوا میکردم ... 

ضربه های روحی بدی خوردم ازشون، تحقیرم میکردن ، زحماتم نادیده گرفته شد، همیشه مقصر ماجرا من بودم حتی وقتی کوتاهی از اونها بود، آخرین پیامش که یجوری با من حرف زده بود که انگار با یه کلاهبردار داره حرف میزنه 

پارسال دقیقا همین روزها انقدر اذیتم کرده بودن که منِ خوش خوراک که به غذا نه نمیگم ، مدتها هیچی نمیخوردم یعنی تمام غذای کل 24 ساعت من دو تا قاشق برنج بود ...از شدت اضطراب و حس ناامنی که داشتم حس میکردم همون دو تا لقمه رو میخوام بالا بیارم، این که میگن "کام طرف تلخ شد" و کنایه از احساس اندوه و سوگ داره رو من به وضوح لمس کردم، انقدر این غذا نخوردن ادامه پیدا کرد که من کاملا مزه دهنم تلخِ تلخ بود ...

انقدر این موضوع خطرناک شده بود که یه روز بعد از دفاع ام از خواب بعد از ظهر بیدار شدم ، اومدم و ازیخچال نارنگی برداشتم که بخورم، همون لحظه حس کردم یه حس مبهم تو گلوم شبیه خارش داره خفم میکنه یعنی نه چیزی شبیه سرفه بود و  نه خودِ خارش، چیزی شبیه خارش گلو داشت خفم میکرد، انقدر نتونستم نفس بکشم که چشمام سیاهی رفت و افتادم روی سرامیک (که درداستخوان لگن ناشی از برخورد لگن به زمین همچنان با منه)  بعد از چند دقیقه به هوش اومدم دیدم روی زمین افتادم و نارنگی که دستم بود حدود یک، یک و نیم متر اونطرف تر پرت شده بود، وقتی به خودم اومدم از شدت ترس گریه میکردم و میلرزیدم زنگ زدم به ح ...حس مرگ بود انگار

حالا هم دکتر م.س.ن پیام داده که یکی از اکسل های پایان نامم رو براش بفرستم وقتی پیامش رو دیدم باز همون حالت پنیک شروع شد، ته گلوم خشک شد و قلبم تند تند میزد...مگه میشه آدم حتی از اسم یه آدم روی گوشیش بترسه؟  فایل رو براش فرستادم هر چند که یکم ایراد داشت ولی کار بیشتری ازم برنمیاد الان انجام بدم و تو ایمیل هام که میگشتم فهمیدم یه فایل رو قبلا براش اشتباهی فرستادم ، امیدوارم خداکمک کنه بلایی سرم نیاد.

یه چند دقیقه ای تصمیم داشتم کلا جواب پیامشو ندم ولی از اینکه دوباره بخواد پیام های ناراحت کننده برام بفرسته منزجرم

اول پست ام رو با این شروع کردم که بعضی آدما روزی هستن ، اما بعضی ها هم مثل همین آقای م.س.ن مثل تقاص یه گناهه انگار روزگار میخواد دمار از روزگارت دربیاره ، مدت ها بود که حس میکردم این یک روز دوباره پیام میده کاش حسم اشتباه بود.

پ.ن1: لطفا برام دعا کنید از دست این آدمهای بی وجدان خلاص بشم.

پ.ن2: ببخشید که مدت طولانی حدود 3 ماه نبودم، کمی دور بودم از فضای مجازی و فرصت وبلاگ نویسی نداشتم .