فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم

در پروسه ی قطع ارتباط با صمیمی ترین دوست زندگیمم ، تقریبا از این جا به بعد زندگی دیگه کسی رو بعنوان دوست صمیمی ندارم ، نمیدونم کار درستی میکنم یا نه و اینکه اون آدم چقدر آسیب میبینه یا حتی کَکِش هم نمیگزه !

قبلا هم ازش نوشتم تو این وبلاگ ، یه نقطه ای از زندگی ، این آدم بهترین آدم زندگی بود برام ، کسی که من رو به زندگی وصل میکرد ، روزایی که خیلی حالم بد بود ، بخاطر اون روز ها تا آخر عمر خودم رو مدیونش میدونم.

اما دوسالی هست که متوجه رفتار های معنادارش شدم، دقیقا از عید ۴۰۱ ، زمانی که با آدمهای بی شرفی توی زندگیم داشتم دست و پنجه نرم میکردم ، هر جا که ازش کمک خواستم جوابم کرد، همون کمک هارو به غریبه ها کرد ولی هر کاری که از دستش برمیومد رو از من دریغ کرد این در حالی بود که من در اوج اضطراب بودم و ۱۰ کیلو وزن کم کرده بودم و برای اولین بار نمیتونستم هیچی بخورم ، خواب هام سراسر کابوس بود ، به سختی خوابم میبردولی در اوج ناباوری این دوست من رو تنها گذاشت ، این آدم انقدری برام عزیز بود که با اینکه منطق و عقلم میگفت ابن کار ها همه برای عذاب دادن منه ولی قلبم باور نمیکرد (قضایای مربوط به دکترس که تو پستای قبل کمی راجع بهش گفتم) .

یه جاهایی پنهانکاری هایی میکرد و دروغ هایی میگفت که من بیشتر از این ناراحت میشدم که خر فرض شدم ، دلم هم میشکست از شنیدن دروغ ها در حالی که من صادقانه همه چیز رو براش میگفتم.

بعد از ابن جریان من روابطم رو ادامه دادم با این دوست ، تا زمانی که خرداد امسال باز هم به کمک خیلی کوچکی نیاز داشتم و باز هم بهش گفتم و اون بهانه های مسخره ای آورد ولی من همچنان به این دوستی ادامه دادم ، تا اینکه یک روز با شوخی و خنده عنوان کردم که من هر جا ازت کمک خواستم تو نبودی ، بعد از چند ساعت پیامی داد که توضیح داده بود همه ی این کار ها از قصد بوده ... فقط بخاطر اینکه وابستگی بیمارگونه داشت و من از این جریان اذیت میشدم و باهاش گاها مقابله میکردم .

داستان به اینجا ختم نمیشه من باز هم با اینکه اینبار مسجل شده بود که همه رفتار هاش از قصد بوده اما من باز هم ادامه دادم و گفتم اشتباه کرده و میبخشمش 

اما یه جایی حس کردم هیچ اولویتی براش ندارم ، اون تو این پروسه دو ساله با یکی از هم دانشگاهی های سابقمون بسیار صمیمی شده بود و من رو گذاشته بود کنار من تمام این مدت از ترس تنها موندن همه ی قصور اون رو نادیده گرفتم و ادامه دادم ، تو تمام این مدت ح میگفت این آدم رو باید رها کنی ، تلاش هات برای احیای اون رابطه دوستانه قبل بی ثمره چون این دویت تو رو به عنوان زاپاس نگه داشته که اگر کسی نبود بیاد سراغت ، ولی من هربار تفره رفتم .

حالا دو هفته است که دارم خودم رو کمرنگ میکنم از زندگی این دوست ، با خودم حساب کتاب کردم که بود و نبود این آدم هیچ تاثیری تو زندگی من نداره ، من هیچ کجای زندگی این آدم نیستم ،چون  اگر بودم نمیتونست بال بال زدن های من تو اون شرایط اضطراب آور رو ببینه و فقط ببینه و هیچ کاری نکنه ، چه بسا که اگر تو این فرصت ۳_۴ ماهه تغییر مثبت در رفتارش میدیدم هنوز هم ادامه میدادم ولی ندیدم ، اولویت نداشتن برام سخته.

تحمل تنهایی سخته ولی احتمالا ادامه این دوستی سخت تر بود.

رفته رفته این آدم رو از قلبم بیرون کردم ، آدمهایی که از قلبم میرن دیگه حتی ازشون متنفر هم نیستم ، دیگه هیچ احساسی رو در خودم نسبت به اون آدمها حس نمیکنم ، هیچی 

حتی با خبر عروسی و مرگشون سلولی در من تکون نمیخوره.


دوست کسیه که دنیا رو جای امن تری برای زندگی میکنه ،  تو کل زندگیم ۳ تا دوست بسیار صمیمی داشتم از بچگی تا الان ، دو تای اولی به دلایل بسیار مسخره سیاسی کات کردن ، ولی سومی به یک دلیل اساسی من خودم دارم میرم .شاید برای اولین بار تو زندگیم باشه که یک آدم رو ترک میکنم .اون دوتای اولی که رفتن من مائده رو داشتم ولی حالا دیگه هیچ دوستی وجود نداره ، روابطم صرفا میشه همکلاسی و همسایه و ...نه هیچ نزدیکی و صمیمیتی

فرصت زیاد بهش دادم ، خیلی خیلی بیشتر از این چیزی که اینجا خلاصه وار توضیحش دادم ولی اون هربار من رو ناامید کرد .


بقول مجتبی شکوری ، غربت کسی نباش که تو را وطن خود دیده . من مائده رو وطن میدونستم ، آدمی که هر باری که دلم از دنیا پر بود فقط با اون حرف میزدم ولی یهو غریب شد ، خودِ غربت ، کسی که حالا حرف زدن باهاش غم رو سرازیر میکنه تو وجودم.


اگر تا اینجا خوندید ببخشید که سرتون درد اومد.

پ.ن: پناه بر نوشتن 


تکمله ۱: امروز یک تماس تقریبا کوتاه داشتیم با هم، وسط حرفهاش سرفه میکرد و گفت که چند روز پیش یک شب در بیمارستان بستری شده، از بدبختی هاش گفت با یک دوست مشترک قدیمیمون و پارتنرش، من همچنان دو گوش بودم ، آخر حرفهاش یک سوتی داد( در راستای پنهانکاری ها و دروغ ها) و من گرفتم سوتی اش رو و زود خداحافظی کرد فکر میکنم ناراحت شد ولی ناراحتیش برام اهمیتی نداره ، منِ احمق نمیدونم چرا هنوز هم یه چیزایی رو نمیتونم نگم ، دارم به روند کم شدن تماس ها و کوتاه شدن مکالمه هام ادامه میدم تا قطع بشه ، راستش از شنیدن خبر بیماریش قاعدتا  اصلا خوشحال نشدم ولی ناراحت هم نشدم، همان که بالاتر نوشتم سلولی در من تکان نخورد، همچنین وقتی هم خداحافظی کرد بیشتر از خودم ناراحت شدم که چرا جوابش رو دادم ، بقول جناب الیشاع تنها کسی که برای آدم میمونه خداست و بس .

دیگر دوستش ندارم و این اصل ماجراست ، صحبت کردن با این شخص حالم را بد تر از چیزی که هست میکند انگار که یک گلوله استرس بخورد وسط فکرم ، نباشد بهتر است مثل خیلی ها که دیگر نیستند ، فقط کاش دیگر تماس نگیرد که من هم مجبور نشوم ده خط در میان جواب دهم ، خسته ام از تناقض حرفهایش ... بعد از آن اعتراف تلخ تمام حرفهایش برایم مشکوک اند...

نظرات 8 + ارسال نظر
هدیه سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 22:12

کار درستی کردی ولی چرا هنوز حس میکنم قلبت درست ودرمون کنده نشد ....هر چند زمان میبره...قبلا خیلی سخت میتونستم رابطه ای رو تموم کنم حتی اگه به قیمت نابودی خودم بود ولی الان شده به راحتی آب خوردن برام با این که روانشناس میگه درست نیست و نشان از عدم سلامت روانم داره ولی دیگه محاله اون هدیه ساده لوح برگرده....
خودت رو خرج هیچچچچ کس نکن


هدیه جان...
من کلا به آدمها زیاد فرصت میدم ، تا اون نقطه ای که دیگه دوستشون نداشته باشم...
این دوستمون هم همینه ... تا به این نتیجه برسم که دیگه دوستش ندارم طول کشید
تازگی قلبم کنده شده
(گاهی فکر میکنم من توی دوسال اخیر تاوان چیزهایی رو دادم که واقعا تقصیر من نبودن و این خیلی بی انصافی بود ، در هر دو مورد هم آدمها ضربه های بدی زدن بهم و هیچوقت نمیبخشمشون) همه ی اینها از این بلوطِ ساده لوح هست

گیل‌پیشی سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 00:08 https://temmuz.blogsky.com/

سلام بلوط جانم. چطوری دخترم؟

سلام گیل پیشی جان قربانت خوبم خداروشکر

شما خوبی؟

الیشاع دوشنبه 22 آبان 1402 ساعت 11:49 http://daily-elisha.blogfa.com/

خیلی از بهترین دوست‌ها، ممکنه یه جایی یه روزی برن. یکی با مهاجرتش، یکی با تغییر روحیه‌اش، یکی با ازدواجش، و یکی هم متاسفانه با فوت نابهنگامش ...

سعی کن زیاد درگیر آدما نشی و روی بودنِ همیشگی‌شون حساب نکنی. تنها کسی که تا همیشه باهات می‌مونه و هر لحظه همراهته، یکی خودت هستی و یکی هم حدا.

امیدوارم شادی واقعی رو توی زندگی‌ات تجربه کنی دوست من

بله جناب الیشاع درسته کاملا
انسان در اوج رنج همیشه تنهاست
سلامت باشید همچنین

عمه اقدس الملوک یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 21:00 https://amehkhanoom.blogsky.com

عزیزم با همه دوست شو اما نه صمیمی. انقدر که دورت خلوت نباشه. صفر و صدتم خرج دوست نکن. همشون یکروزی به یک بهانه ای میرن. این را یک رفیق باز بهت میگه که تو کار دنیا مونده

چقدر نصیحتت دلنشین بود عمه جان
ممنونم

قره بالا یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 00:27 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

عزیزم
خیلی بده از کسی که فکر میکنی مثل خواهره نارو بخوری
ولی بالاخره باید به جا میفهمیدی که همه آدما همینن
تهش تنهاییم

آدمی همیشه تنهاست و چه غم انگیزه

هنوز زندگی شنبه 20 آبان 1402 ساعت 23:11

چقدر جمله ی قشنگیه غربت کسی نباش که تورو وطن خودش دیده...
متاسفم بلوط جان که تو وطن دوستیت حس غربت کردی. برام آشناست این حس...

سلامت باشید هنوز زندگی جان
امیدوارم دیگه این احساس در زندگی بهمون برنگرده

گیل‌پیشی شنبه 20 آبان 1402 ساعت 15:52

انگار برخی روابط تاریخ انقضا دارن
تلاش یک طرفه برای حفظ رابطه هم باعث تداومش نمیشه.

بله عزیزم متاسفانه همینطوره

Shiscat شنبه 20 آبان 1402 ساعت 14:16

کار خوبی کردی منم دوستی این مدلی داشتم که همه خوشیهاش رو ازم پنهان میکرد مبادا حسادت کنم بهش، و همه بدبحتیهاش رو میاورد برای من، بعد مدتی میبینی چه باری رو دوشت برداشته شده

دقیقا پنهانکاری ها و دروغ هاش به این دلیل بود که نکنه حسادت کنم بهش
و تو این دوسال من هر جا به کمک نیاز داشت با اینکه دلخور بودم کمک کردم
غم و غصه هاش رو میشنیدم و دو تا گوش بودم

ان شاءالله که همینطور بشه
ممنون از کامنتتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد