فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

صرفا برای خودم ۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صرفا برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیال...

۱. چند روزه از سفرم به اردبیل زیبا میگذره ، سال ۸۶ با وقتی برادرم علیرضا زنده بود و در واقع ۶ ماه آخر عمرش بود رفتیم اردبیل ، اونموقع خاطره ی خوبی برام نبود...حتی هیچ زیبایی ای از اردبیل یادم نمونده بود، ولی این دفعه جور عجیبی به نظرم قشنگ بود این جغرافیا ، حتی چند بار آرزو کردم کاش خونه ام اونجا بود ، دو شب از شدت سرما مه تمام شهر رو گرفته بود ، صبح ها قشنگ بوی پاییز میپیچید ، بازارش و مردمش همه برام قشنگ بودن .

یک سر هم این وسطا رفتیم تبریز ، من تا حالا تبریز نرفته بودم ، تبریز برام شبیه تهران بود با این تفاوت که بای دیفالت باهات ترکی حرف میزدن و ما با عرض پوزش میگفتیم ترکی بلد نیستیم ، بنده خدا ها دوباره فارسیشو میگفتن :)

 ۲. از اونجایی که زندگی حسودیش میشه که دمی بیاساییم ، از سفر که برگشتم داستان های زندگی شخصی شروع شد ...دعوا و درگیری و اضطراب های قدیمی ... من دارم خیلی سعی میکنم که زندگی رو زندگی کنم ، دارم سعی میکنم به اتفاقات بد اهمیت ندم تا بگذرن ، اتفاقاتی که قبلا تا پای مرگ بهم استرس میداد سعی میکنم روم اونقدر تاثیر نذاره ولی یه چیزهایی عمیقا بهم استرس میده و از آینده میترسونه ...یعنی هر چقدرم سعی میکنم که توجه نکنم و دعا کنم که درست بشه ولی من رو به غمگین ترین ورژن ام تبدیل میکنه ... الان این اتفاقا افتادن و من عمیقا غمگینم ولی برام سخته راجع بهشون نوشتن ... شاید یه روز نوشتمشون .

۳. وقتی چیزی از زندگی ناراحتم میکنه ، وقتی که دیگه حس میکنم گیر افتادم لابلای مشکلاتی که راه چاره ای براشون ندارم ، پناه میبرم به خیال ... به ورژن هایی از زندگیم که از نظر خودم بی نقص ان. آدم هایی که یه تایمی از زندگی قرار بود باشن تو زندگیم ولی الان نیستن و اگر بودن به احتمال خیلی زیاد حالم این نبود الان ... 

به اینجا که میرسم میبینم چقدر عقب افتادم از همون آدمی که میتونستم باشم و نیستم ... عمیقا غبطه میخورم به اون آدم ها و آدم های اطرافشون ...


این مطلب ارزش خواندن ندارد

اگر غمگین هستید این پست رو نخونید چون امکان داره حالتون بدتر بشه. اگر هم حوصله ندارید کلا نخونید.


داشتم ظرفهارو میشستم میم تماس گرفت و از مهمونی دیروزشون گفت که به مهمونا خوش گذشته چقدر کیف کردن ، علی رغم اینکه این روزا کمی بی حوصله ام ولی خودم رو مشتاق نشون دادم به حرف هاش، بعد گفتم پس دیگه ناشکری نکن ، چیزایی که تو زندگی هست آرزوی خیلی شاید میلیون ها آدمه و جای شکر داره ( نه از این جهت که آرزوی بقیه است، از این جهت که خدا بهمون این لطف رو کرده) .

سرِ درد و دلش باز شد ، گفت محمدرضا زنگ زده بود ، یاد خاطرات دردناک گذشته افتاد ، انگار محمدرضا امیر رو برده شرکت خودشون سرِ کار، از این ناراحت بود که چرا وقتی که من دوبار ازش کمک خواستم تو روزای سخت زندگیم کمکم نکرد (میم برای من ناراحت بود)...

دلم برای میم میسوزه درگیر گذشته است ...بسیار هم درگیر گذشته است 

شاید اینایی که میگم یجور نصیحت به خودم باشه که به میم هم گفتم ، آدم باید گذشته رو تو همون گذشته خاک کنه ...این که آدمها و اتفاقات رو از گذشته هر روز با خودت حمل کنی به حال و آینده فقط انرژیتو هدر میده.

من یکسال هر روز به محمدرضا و اتفاقات و حواشی که اون برامون رقم زد فکر کردم، یکسال غصه خوردم ، گریه کردم، یک وقتهایی سرِ نماز بلند بلند گریه کردم، روزهایی بود از شدت فشار روحی نمیتونستم از رخت خواب بلند بشم، من تو اون برهه از خیلی از آدمهای دور و اطرافم صدمه دیدم ...

اما یه جا همه رو سپردم به خدا ... امروز به محمدرضا حتی ثانیه ای فکر نمیکنم ، انداختمش دور 


یاد اون داستان افتادم که بچه تو جنگل گم شده بود و یک اسب همراهش بود به اسبه میگفت من میترسم تاریکه مه هست گم شدم و راه رو بلد نیستم، اسبه بهش گفتم قدم بعدیتو میبینی؟

جواب داد آره 

اسبه گفت پس قدم بعدی رو بردار 


من هم علی رغم دغدغه هایی که دارم و ناامیدی هایی که همراهمه قدم ها رو دونه به دونه برمیدارم و خودم رو سپردم به خدا و ازش خواستم من رو انقدر یاری کنه که محتاج همچون آدمهایی نباشم برای هیچ کاری 

عرقِ سعی محال است که گوهر نشود/ میرسد ذره به خورشید بلند آخر کار

وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ


به میم هم گفتم، عاقبت مهمه ...آدم باید عاقبتش به خیر باشه...

پ.ن: از کسانی که اینجارو میخونن معذرت میخوام که نوشته هام غمگین اند، شاید چون جایی جز اینجا نمیشه این حرفهارو گفت.