فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

وضعیت

دارم لِه میشم ...

خستگی ریشه دوونده تو روح و روانم ...

با هیچ خواب و تفریح و تعطیلی ای این درد از بین نمیره 

فقط میخوام تموم شه این کابوس ... حتی نمیدونم چجوری‌... 

این اولین قدماست ولی من انقد داغونم که نمیدونم دارم دقیقا چه غلطی میکنم ...

خسته ام ...خیلی زیاد ...خیلی زیاد... خیلی زیاد 

کاش این بغض چاره بود ...کاش

کاش کمکم کنی ... دستمو بگیری و ردم کنی

تو ماهی و من...

انقدر شدت غم و ترس ام از ادامه مسیر زیاده که هر لحظه روحم داره تحلیل میره ولی به روی خودم نمیارم 

علی رغم تلاش هام عملا نتیجه ای کف دستم نیست 

استرس روز های پیشِ رو 

پ.ن: ببخشید که محبت هاتون بی پاسخ موند ، شرایط روحی خوبی نیست

پناه برتو و رحمت بی امانت

هفته ی گذشته اتفاق بدی افتاد...

سال گذشته همین موقع ها هم اتفاق بدی افتاد...

گذشتن روزهای سخت ... این احساس ترس رو در من بیشتر میکنه فقط 

ترس از حرف زدن راجع به کارهام 

ترس از تصمیم گرفتن راجع به آینده 

ترس  از عکس العمل نشون دادن 

ترس و ترس و ترس 

ومنی که این وسط خیلی تنهام ...

و طفلکی 

و احساس دست و پا چلفتی بودن دارم ، احساس ناتوانی ...اتقدر که حتی این حس رو به آدمهای مقابل هم منتقل میکنم 

امروز و دیروز و پریروز و... توی آینه شاهد تارهای سفید جدیدی بودم که اضافه شدن به قبلی ها 

و من این سوال رو از خودم پرسیدم که آیا ابن راهی که اومدی تا اینجا ارزش جنگیدن داشت؟

راستش نه ، نداشت ، ضعیف و ضعیف تر شدم 

بقول عمه اقدس الملوک یه آدم ضعیف به هیچ دردی نمیخوره ...



چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم

در پروسه ی قطع ارتباط با صمیمی ترین دوست زندگیمم ، تقریبا از این جا به بعد زندگی دیگه کسی رو بعنوان دوست صمیمی ندارم ، نمیدونم کار درستی میکنم یا نه و اینکه اون آدم چقدر آسیب میبینه یا حتی کَکِش هم نمیگزه !

قبلا هم ازش نوشتم تو این وبلاگ ، یه نقطه ای از زندگی ، این آدم بهترین آدم زندگی بود برام ، کسی که من رو به زندگی وصل میکرد ، روزایی که خیلی حالم بد بود ، بخاطر اون روز ها تا آخر عمر خودم رو مدیونش میدونم.

اما دوسالی هست که متوجه رفتار های معنادارش شدم، دقیقا از عید ۴۰۱ ، زمانی که با آدمهای بی شرفی توی زندگیم داشتم دست و پنجه نرم میکردم ، هر جا که ازش کمک خواستم جوابم کرد، همون کمک هارو به غریبه ها کرد ولی هر کاری که از دستش برمیومد رو از من دریغ کرد این در حالی بود که من در اوج اضطراب بودم و ۱۰ کیلو وزن کم کرده بودم و برای اولین بار نمیتونستم هیچی بخورم ، خواب هام سراسر کابوس بود ، به سختی خوابم میبردولی در اوج ناباوری این دوست من رو تنها گذاشت ، این آدم انقدری برام عزیز بود که با اینکه منطق و عقلم میگفت ابن کار ها همه برای عذاب دادن منه ولی قلبم باور نمیکرد (قضایای مربوط به دکترس که تو پستای قبل کمی راجع بهش گفتم) .

یه جاهایی پنهانکاری هایی میکرد و دروغ هایی میگفت که من بیشتر از این ناراحت میشدم که خر فرض شدم ، دلم هم میشکست از شنیدن دروغ ها در حالی که من صادقانه همه چیز رو براش میگفتم.

بعد از ابن جریان من روابطم رو ادامه دادم با این دوست ، تا زمانی که خرداد امسال باز هم به کمک خیلی کوچکی نیاز داشتم و باز هم بهش گفتم و اون بهانه های مسخره ای آورد ولی من همچنان به این دوستی ادامه دادم ، تا اینکه یک روز با شوخی و خنده عنوان کردم که من هر جا ازت کمک خواستم تو نبودی ، بعد از چند ساعت پیامی داد که توضیح داده بود همه ی این کار ها از قصد بوده ... فقط بخاطر اینکه وابستگی بیمارگونه داشت و من از این جریان اذیت میشدم و باهاش گاها مقابله میکردم .

داستان به اینجا ختم نمیشه من باز هم با اینکه اینبار مسجل شده بود که همه رفتار هاش از قصد بوده اما من باز هم ادامه دادم و گفتم اشتباه کرده و میبخشمش 

اما یه جایی حس کردم هیچ اولویتی براش ندارم ، اون تو این پروسه دو ساله با یکی از هم دانشگاهی های سابقمون بسیار صمیمی شده بود و من رو گذاشته بود کنار من تمام این مدت از ترس تنها موندن همه ی قصور اون رو نادیده گرفتم و ادامه دادم ، تو تمام این مدت ح میگفت این آدم رو باید رها کنی ، تلاش هات برای احیای اون رابطه دوستانه قبل بی ثمره چون این دویت تو رو به عنوان زاپاس نگه داشته که اگر کسی نبود بیاد سراغت ، ولی من هربار تفره رفتم .

حالا دو هفته است که دارم خودم رو کمرنگ میکنم از زندگی این دوست ، با خودم حساب کتاب کردم که بود و نبود این آدم هیچ تاثیری تو زندگی من نداره ، من هیچ کجای زندگی این آدم نیستم ،چون  اگر بودم نمیتونست بال بال زدن های من تو اون شرایط اضطراب آور رو ببینه و فقط ببینه و هیچ کاری نکنه ، چه بسا که اگر تو این فرصت ۳_۴ ماهه تغییر مثبت در رفتارش میدیدم هنوز هم ادامه میدادم ولی ندیدم ، اولویت نداشتن برام سخته.

تحمل تنهایی سخته ولی احتمالا ادامه این دوستی سخت تر بود.

رفته رفته این آدم رو از قلبم بیرون کردم ، آدمهایی که از قلبم میرن دیگه حتی ازشون متنفر هم نیستم ، دیگه هیچ احساسی رو در خودم نسبت به اون آدمها حس نمیکنم ، هیچی 

حتی با خبر عروسی و مرگشون سلولی در من تکون نمیخوره.


دوست کسیه که دنیا رو جای امن تری برای زندگی میکنه ،  تو کل زندگیم ۳ تا دوست بسیار صمیمی داشتم از بچگی تا الان ، دو تای اولی به دلایل بسیار مسخره سیاسی کات کردن ، ولی سومی به یک دلیل اساسی من خودم دارم میرم .شاید برای اولین بار تو زندگیم باشه که یک آدم رو ترک میکنم .اون دوتای اولی که رفتن من مائده رو داشتم ولی حالا دیگه هیچ دوستی وجود نداره ، روابطم صرفا میشه همکلاسی و همسایه و ...نه هیچ نزدیکی و صمیمیتی

فرصت زیاد بهش دادم ، خیلی خیلی بیشتر از این چیزی که اینجا خلاصه وار توضیحش دادم ولی اون هربار من رو ناامید کرد .


بقول مجتبی شکوری ، غربت کسی نباش که تو را وطن خود دیده . من مائده رو وطن میدونستم ، آدمی که هر باری که دلم از دنیا پر بود فقط با اون حرف میزدم ولی یهو غریب شد ، خودِ غربت ، کسی که حالا حرف زدن باهاش غم رو سرازیر میکنه تو وجودم.


اگر تا اینجا خوندید ببخشید که سرتون درد اومد.

پ.ن: پناه بر نوشتن 


تکمله ۱: امروز یک تماس تقریبا کوتاه داشتیم با هم، وسط حرفهاش سرفه میکرد و گفت که چند روز پیش یک شب در بیمارستان بستری شده، از بدبختی هاش گفت با یک دوست مشترک قدیمیمون و پارتنرش، من همچنان دو گوش بودم ، آخر حرفهاش یک سوتی داد( در راستای پنهانکاری ها و دروغ ها) و من گرفتم سوتی اش رو و زود خداحافظی کرد فکر میکنم ناراحت شد ولی ناراحتیش برام اهمیتی نداره ، منِ احمق نمیدونم چرا هنوز هم یه چیزایی رو نمیتونم نگم ، دارم به روند کم شدن تماس ها و کوتاه شدن مکالمه هام ادامه میدم تا قطع بشه ، راستش از شنیدن خبر بیماریش قاعدتا  اصلا خوشحال نشدم ولی ناراحت هم نشدم، همان که بالاتر نوشتم سلولی در من تکان نخورد، همچنین وقتی هم خداحافظی کرد بیشتر از خودم ناراحت شدم که چرا جوابش رو دادم ، بقول جناب الیشاع تنها کسی که برای آدم میمونه خداست و بس .

دیگر دوستش ندارم و این اصل ماجراست ، صحبت کردن با این شخص حالم را بد تر از چیزی که هست میکند انگار که یک گلوله استرس بخورد وسط فکرم ، نباشد بهتر است مثل خیلی ها که دیگر نیستند ، فقط کاش دیگر تماس نگیرد که من هم مجبور نشوم ده خط در میان جواب دهم ، خسته ام از تناقض حرفهایش ... بعد از آن اعتراف تلخ تمام حرفهایش برایم مشکوک اند...

آریو

من نرسیدن ، نشدن ، شکست خوردن تو اوج خوشحالی ، نادیده گرفته شدن در اوج توانایی ، تحقیر شدن در لحظه هایی که اصلا حسابش رو نکرده بودم ، دیدم...با چشمای خودم 

اونجا فهمیدم هیچ کس غیر از تو نمیتونه آدم رو بزرگ کنه 

و بعد از اون فقط از تو خواستم بزرگم کنی 

تُعِزُ من تَشاء

امروز حس کردم من به هیچی جز دست یاریگرِ تو نیاز ندارم 

اونجا که زمین خوردم و تو اوج ناتوانی ام فقط تو میتونی بلندم کنی و خاک های روی زانوم رو پاک کنی ، اشک هامو پاک کنی و آرومم کنی 

پس فقط خودت دستم رو بگیر 

من لی غیرک...