فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

پناهنده ی به تو

حس میکنم مثل یه بادکنک که نخش از دست صاحبش جداشده ، رها شدم 

هبچ نخی از من به زندگی وصل نیست وقتی پای اضطراب هام میاد وسط 

این نخ رو بگیر و به زندگی وصلش کن ، به امید و آرامش وصلش کن 

خدایا ، پناهنده ی به تو هیچ وقت درمانده نمیشه مگه نه ؟


هر وقت از پس غم هام برنمیام ، هر وقت قد دغدغه هام از قدم بلند تر میشه و زورشون بیشنر ... همه چیز رو رهسپار تو میکنم 

من ضعیفم ، ترسیدم و امید ها در من مردن ، دوباره زندم کن ...

من از اینکه دوباره شکست بخورم سخت میترسم 

من رو هدایت کن به سمت راه درست لطفا

خطاب به قره بالا، گیل پیشی ، خانوم ف ، بانوی کویر، خانم مهندس خاتون:

این پست رو نوشتم که بگم ، بلاگ اسکای برای من شروع دوستی هایی بود که ساده بودن ولی خیلی قشنگ

اینکه دیر به دیر میام به این معنی نیست که دنبالتون نمیکنم

همتون رو صمیمانه دوست دارم و پیگیر وبلاگ هاتون هستم 


صرفا برای خودم ۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صرفا برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیال...

۱. چند روزه از سفرم به اردبیل زیبا میگذره ، سال ۸۶ با وقتی برادرم علیرضا زنده بود و در واقع ۶ ماه آخر عمرش بود رفتیم اردبیل ، اونموقع خاطره ی خوبی برام نبود...حتی هیچ زیبایی ای از اردبیل یادم نمونده بود، ولی این دفعه جور عجیبی به نظرم قشنگ بود این جغرافیا ، حتی چند بار آرزو کردم کاش خونه ام اونجا بود ، دو شب از شدت سرما مه تمام شهر رو گرفته بود ، صبح ها قشنگ بوی پاییز میپیچید ، بازارش و مردمش همه برام قشنگ بودن .

یک سر هم این وسطا رفتیم تبریز ، من تا حالا تبریز نرفته بودم ، تبریز برام شبیه تهران بود با این تفاوت که بای دیفالت باهات ترکی حرف میزدن و ما با عرض پوزش میگفتیم ترکی بلد نیستیم ، بنده خدا ها دوباره فارسیشو میگفتن :)

 ۲. از اونجایی که زندگی حسودیش میشه که دمی بیاساییم ، از سفر که برگشتم داستان های زندگی شخصی شروع شد ...دعوا و درگیری و اضطراب های قدیمی ... من دارم خیلی سعی میکنم که زندگی رو زندگی کنم ، دارم سعی میکنم به اتفاقات بد اهمیت ندم تا بگذرن ، اتفاقاتی که قبلا تا پای مرگ بهم استرس میداد سعی میکنم روم اونقدر تاثیر نذاره ولی یه چیزهایی عمیقا بهم استرس میده و از آینده میترسونه ...یعنی هر چقدرم سعی میکنم که توجه نکنم و دعا کنم که درست بشه ولی من رو به غمگین ترین ورژن ام تبدیل میکنه ... الان این اتفاقا افتادن و من عمیقا غمگینم ولی برام سخته راجع بهشون نوشتن ... شاید یه روز نوشتمشون .

۳. وقتی چیزی از زندگی ناراحتم میکنه ، وقتی که دیگه حس میکنم گیر افتادم لابلای مشکلاتی که راه چاره ای براشون ندارم ، پناه میبرم به خیال ... به ورژن هایی از زندگیم که از نظر خودم بی نقص ان. آدم هایی که یه تایمی از زندگی قرار بود باشن تو زندگیم ولی الان نیستن و اگر بودن به احتمال خیلی زیاد حالم این نبود الان ... 

به اینجا که میرسم میبینم چقدر عقب افتادم از همون آدمی که میتونستم باشم و نیستم ... عمیقا غبطه میخورم به اون آدم ها و آدم های اطرافشون ...