فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

این مطلب ارزش خواندن ندارد

اگر غمگین هستید این پست رو نخونید چون امکان داره حالتون بدتر بشه. اگر هم حوصله ندارید کلا نخونید.


داشتم ظرفهارو میشستم میم تماس گرفت و از مهمونی دیروزشون گفت که به مهمونا خوش گذشته چقدر کیف کردن ، علی رغم اینکه این روزا کمی بی حوصله ام ولی خودم رو مشتاق نشون دادم به حرف هاش، بعد گفتم پس دیگه ناشکری نکن ، چیزایی که تو زندگی هست آرزوی خیلی شاید میلیون ها آدمه و جای شکر داره ( نه از این جهت که آرزوی بقیه است، از این جهت که خدا بهمون این لطف رو کرده) .

سرِ درد و دلش باز شد ، گفت محمدرضا زنگ زده بود ، یاد خاطرات دردناک گذشته افتاد ، انگار محمدرضا امیر رو برده شرکت خودشون سرِ کار، از این ناراحت بود که چرا وقتی که من دوبار ازش کمک خواستم تو روزای سخت زندگیم کمکم نکرد (میم برای من ناراحت بود)...

دلم برای میم میسوزه درگیر گذشته است ...بسیار هم درگیر گذشته است 

شاید اینایی که میگم یجور نصیحت به خودم باشه که به میم هم گفتم ، آدم باید گذشته رو تو همون گذشته خاک کنه ...این که آدمها و اتفاقات رو از گذشته هر روز با خودت حمل کنی به حال و آینده فقط انرژیتو هدر میده.

من یکسال هر روز به محمدرضا و اتفاقات و حواشی که اون برامون رقم زد فکر کردم، یکسال غصه خوردم ، گریه کردم، یک وقتهایی سرِ نماز بلند بلند گریه کردم، روزهایی بود از شدت فشار روحی نمیتونستم از رخت خواب بلند بشم، من تو اون برهه از خیلی از آدمهای دور و اطرافم صدمه دیدم ...

اما یه جا همه رو سپردم به خدا ... امروز به محمدرضا حتی ثانیه ای فکر نمیکنم ، انداختمش دور 


یاد اون داستان افتادم که بچه تو جنگل گم شده بود و یک اسب همراهش بود به اسبه میگفت من میترسم تاریکه مه هست گم شدم و راه رو بلد نیستم، اسبه بهش گفتم قدم بعدیتو میبینی؟

جواب داد آره 

اسبه گفت پس قدم بعدی رو بردار 


من هم علی رغم دغدغه هایی که دارم و ناامیدی هایی که همراهمه قدم ها رو دونه به دونه برمیدارم و خودم رو سپردم به خدا و ازش خواستم من رو انقدر یاری کنه که محتاج همچون آدمهایی نباشم برای هیچ کاری 

عرقِ سعی محال است که گوهر نشود/ میرسد ذره به خورشید بلند آخر کار

وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ


به میم هم گفتم، عاقبت مهمه ...آدم باید عاقبتش به خیر باشه...

پ.ن: از کسانی که اینجارو میخونن معذرت میخوام که نوشته هام غمگین اند، شاید چون جایی جز اینجا نمیشه این حرفهارو گفت.

همه چی بجز تو سرابه سراب

سر راه دریا نشونی بذار 

واسه این دل تنگ خونه خراب 

پر از خواهش و التماس چشام 

میخوام هر چی میخوامو از تو بخوام

دیشب تو راه برگشت از باغ سمانه اینا به این فکر میکردم که گاهی روزیمون آدم ها هستن ، همین که آدمی میاد و برای چند ساعت حالت رو خوب میکنه ، روزیه و از طرف خداست 

مثل فهیمه خانم که انقدر مهمون نوازه و منو تو رودخونه ی شیرین رود کشوند زیر آبِ یخِ یخ بعد برامون حلوا آورد که سرما نخوریم ، دیشب بنده خدا بخاطر این که رفتم پیششون ازم تشکر کرد.


تصمیم گرفته بودم بعد از امتحانای دانشگاه و امتحان زبان که تا اول مرداد درگیرش بودم بعد از مدتها یا شاید سال ها حداقل یک ماه بی دغدغه به کارهای روز مره بپردازم 

زندگی معمولیِ بدون درس و مشغله 

ولی نشد 

دقیقا امروز صبح دکتر م.س.ن پیام داد... نمیدونم یادتونه یا نه که چقدر من با این آدم به مشکل خورده بودم و تماس های مشکوکش روانیم کرده بود ....

با این که تقریبا یکسال از اون روزهای مزخرف میگذره تقریبا هر روزِ این یکسال رو تو ذهنم داشتم با دکتر دعوا میکردم ... 

ضربه های روحی بدی خوردم ازشون، تحقیرم میکردن ، زحماتم نادیده گرفته شد، همیشه مقصر ماجرا من بودم حتی وقتی کوتاهی از اونها بود، آخرین پیامش که یجوری با من حرف زده بود که انگار با یه کلاهبردار داره حرف میزنه 

پارسال دقیقا همین روزها انقدر اذیتم کرده بودن که منِ خوش خوراک که به غذا نه نمیگم ، مدتها هیچی نمیخوردم یعنی تمام غذای کل 24 ساعت من دو تا قاشق برنج بود ...از شدت اضطراب و حس ناامنی که داشتم حس میکردم همون دو تا لقمه رو میخوام بالا بیارم، این که میگن "کام طرف تلخ شد" و کنایه از احساس اندوه و سوگ داره رو من به وضوح لمس کردم، انقدر این غذا نخوردن ادامه پیدا کرد که من کاملا مزه دهنم تلخِ تلخ بود ...

انقدر این موضوع خطرناک شده بود که یه روز بعد از دفاع ام از خواب بعد از ظهر بیدار شدم ، اومدم و ازیخچال نارنگی برداشتم که بخورم، همون لحظه حس کردم یه حس مبهم تو گلوم شبیه خارش داره خفم میکنه یعنی نه چیزی شبیه سرفه بود و  نه خودِ خارش، چیزی شبیه خارش گلو داشت خفم میکرد، انقدر نتونستم نفس بکشم که چشمام سیاهی رفت و افتادم روی سرامیک (که درداستخوان لگن ناشی از برخورد لگن به زمین همچنان با منه)  بعد از چند دقیقه به هوش اومدم دیدم روی زمین افتادم و نارنگی که دستم بود حدود یک، یک و نیم متر اونطرف تر پرت شده بود، وقتی به خودم اومدم از شدت ترس گریه میکردم و میلرزیدم زنگ زدم به ح ...حس مرگ بود انگار

حالا هم دکتر م.س.ن پیام داده که یکی از اکسل های پایان نامم رو براش بفرستم وقتی پیامش رو دیدم باز همون حالت پنیک شروع شد، ته گلوم خشک شد و قلبم تند تند میزد...مگه میشه آدم حتی از اسم یه آدم روی گوشیش بترسه؟  فایل رو براش فرستادم هر چند که یکم ایراد داشت ولی کار بیشتری ازم برنمیاد الان انجام بدم و تو ایمیل هام که میگشتم فهمیدم یه فایل رو قبلا براش اشتباهی فرستادم ، امیدوارم خداکمک کنه بلایی سرم نیاد.

یه چند دقیقه ای تصمیم داشتم کلا جواب پیامشو ندم ولی از اینکه دوباره بخواد پیام های ناراحت کننده برام بفرسته منزجرم

اول پست ام رو با این شروع کردم که بعضی آدما روزی هستن ، اما بعضی ها هم مثل همین آقای م.س.ن مثل تقاص یه گناهه انگار روزگار میخواد دمار از روزگارت دربیاره ، مدت ها بود که حس میکردم این یک روز دوباره پیام میده کاش حسم اشتباه بود.

پ.ن1: لطفا برام دعا کنید از دست این آدمهای بی وجدان خلاص بشم.

پ.ن2: ببخشید که مدت طولانی حدود 3 ماه نبودم، کمی دور بودم از فضای مجازی و فرصت وبلاگ نویسی نداشتم .



بوی شمال میاد

یه نیمچه ابری هم تو آسمون هست 

صدای گنجشک ها میاد و بادی که هر لحظه مقنعه ام رو اینور و اونور میبره 

منم منتظر نشستم تا پی سی آر تموم بشه بریم برای مرحله بعد 

بعد از ظهر کلاس دارم و وضعیت گوارشیم همچنان نامساعده ، به اون قبلیا منس هم اضافه شده 

خدا به خیر کنه عاقبتمون رو 







یه دانشجوی عراقی داریم ، یه آقای مسنه، امروز سر کلاس دکتر ر خداروشکر همه ی سایتایی که باهاش کار داشتیم فیلتر بود ، دکتر ر به من گفت برو برای آقای عراقی فیلتر شکن نصب کن، حالا منم انگلیسیم نمیومد ، آخرش بنده خدا فکر میکرد من در حد نعم و لا هم بلد نیستم عربی ، یه چیز عربی اومد بعد به انگلیسی میگفت yes رو بزن ، من گفتم نعم؟! ... خنده اش گرفته بود :)  به وجد اومد که در این حد بلدم :))))

پناه بر نوشتن ... والقلم و ما یسطرون

راستی که هیچ چیز جز نوشتن آدمو خالی نمیکنه ...


۱. امروز جلوی دو تا همکلاسی آقا ، لپ تاپ به دست روی پله های دانشکده در حال بالا رفتن خوردم زمین، و خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم ...الان که بهش فکر میکنم حس دست و پا چلفتی بودنم اعصابمو خورد میکنه :(


کلا دیگه خسته شدم ، انرژیم تموم شده ...


۲. کلاس دکتر ف (سیستم)واقعا خسته کننده است و من دیگه هیچی از هیچی نمیفهمم 


۳. دکتر حقی تازه میخواد بیاد شروع کنه و من واقعا دیگه دارم رد میدم 


۴. هر روز از صبح تا غروب تو اون خراب شده ام ، بی هیچ هدفی فقط سر این کلاس و اون کلاسم 


۵. آزمونم نزدیکه و من وسط این بدبختیا نمیدونم چجور درس بخونم 


۶. مامان ح قراره آش پشت پا بپزه و من این آخر هفته رو عملا برای انجام کارام از دست میدم در حالی که شنبه امتحان و ارائه دارم 


۶/۵. از شدت وقت نداشتن و کم انرژی بودن رو آوردم به چرت و پرت خوری منی که سالها لب به چیپس و پفک و نوشابه و بستنی و شیرینی  نمیزدم ، الان فقط دنبال اینم شکمم سیر باشه ... دارم چاق میشم و این خیلی بده :(


مدتهاست ناخونام سریع میشکنه ، تازه فهمیدم از کم کاری غده پاراتیروئیده :/

خستگیم از اون خستگیاست که از خودم هم خسته ام بابت انتخاب های مسخره ام (واج آرایی در س و خ :))


کاش یه هدف پیدا کنم و از این انزجار در بیام ، حالم به معنای حقیقی داره بهم میخوره از خودم ، خدایا کمکم کن




پ.ن: مورد ۷ رو خیلی سربسته نوشتم ، که اگه یه زمان به این مطلب رجوع کردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده ، لذا توصیه میکنم نخونید چون چرت نوشتم تقریبا شاید خودمم نفهمم چی نوشتم :)




۷. یه دندون ( یه آدم) لقی بود ، ۹ سال شد که با خودم حملش کردم ، مثل یه درد، یه درد مدام ، که تو روزای سخت زندگیم نفسم رو گرفت ، کندم و پرتش کردم به دل تاریخ ... ( ماحصل حرفای نصف شبانه ام با مژگان بود، وقتی از عشق نافرجامش داشت صحبت میکرد و گریه کرد، من انگار یکی تو سرم فریاد میزد که یه چی بگو و خودتو راحت کن ، منم شروع کردم به ربط دادن حرفاش به چیزی که میخواستم بگم ، داشتم عرق سرد میکردم از شدت هیجان ولی گفتم ، از خوابی گفتم که پارسال تو اوج بحران های زندگی خودم دیدم ، که مادر و پدرش رو خواب دیدم و مادرش من رو بغل کرد و با شدت گریه میکرد ، جنس چادرش هنوز تو خاطرم هست ، بس که اون خواب واقعی بود ، یهو مژگان شروع کرد حرف زدن و ماحصل حرفاش این بود که مادرش به این اتفاق راضی نبوده و انقدر سربسته حرف زد که فقط برداشتم این بود که اصلا خودش هم خبر نداشته نمیدونم درست میگفت یا کلا نخواسته ولی به هر حال 


رها شدم و رها کردم اون فکر رو .


تموم شد برام 


خلاصه کنم :"امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم"