فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

پناه بر نوشتن ... والقلم و ما یسطرون

راستی که هیچ چیز جز نوشتن آدمو خالی نمیکنه ...


۱. امروز جلوی دو تا همکلاسی آقا ، لپ تاپ به دست روی پله های دانشکده در حال بالا رفتن خوردم زمین، و خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم ...الان که بهش فکر میکنم حس دست و پا چلفتی بودنم اعصابمو خورد میکنه :(


کلا دیگه خسته شدم ، انرژیم تموم شده ...


۲. کلاس دکتر ف (سیستم)واقعا خسته کننده است و من دیگه هیچی از هیچی نمیفهمم 


۳. دکتر حقی تازه میخواد بیاد شروع کنه و من واقعا دیگه دارم رد میدم 


۴. هر روز از صبح تا غروب تو اون خراب شده ام ، بی هیچ هدفی فقط سر این کلاس و اون کلاسم 


۵. آزمونم نزدیکه و من وسط این بدبختیا نمیدونم چجور درس بخونم 


۶. مامان ح قراره آش پشت پا بپزه و من این آخر هفته رو عملا برای انجام کارام از دست میدم در حالی که شنبه امتحان و ارائه دارم 


۶/۵. از شدت وقت نداشتن و کم انرژی بودن رو آوردم به چرت و پرت خوری منی که سالها لب به چیپس و پفک و نوشابه و بستنی و شیرینی  نمیزدم ، الان فقط دنبال اینم شکمم سیر باشه ... دارم چاق میشم و این خیلی بده :(


مدتهاست ناخونام سریع میشکنه ، تازه فهمیدم از کم کاری غده پاراتیروئیده :/

خستگیم از اون خستگیاست که از خودم هم خسته ام بابت انتخاب های مسخره ام (واج آرایی در س و خ :))


کاش یه هدف پیدا کنم و از این انزجار در بیام ، حالم به معنای حقیقی داره بهم میخوره از خودم ، خدایا کمکم کن




پ.ن: مورد ۷ رو خیلی سربسته نوشتم ، که اگه یه زمان به این مطلب رجوع کردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده ، لذا توصیه میکنم نخونید چون چرت نوشتم تقریبا شاید خودمم نفهمم چی نوشتم :)




۷. یه دندون ( یه آدم) لقی بود ، ۹ سال شد که با خودم حملش کردم ، مثل یه درد، یه درد مدام ، که تو روزای سخت زندگیم نفسم رو گرفت ، کندم و پرتش کردم به دل تاریخ ... ( ماحصل حرفای نصف شبانه ام با مژگان بود، وقتی از عشق نافرجامش داشت صحبت میکرد و گریه کرد، من انگار یکی تو سرم فریاد میزد که یه چی بگو و خودتو راحت کن ، منم شروع کردم به ربط دادن حرفاش به چیزی که میخواستم بگم ، داشتم عرق سرد میکردم از شدت هیجان ولی گفتم ، از خوابی گفتم که پارسال تو اوج بحران های زندگی خودم دیدم ، که مادر و پدرش رو خواب دیدم و مادرش من رو بغل کرد و با شدت گریه میکرد ، جنس چادرش هنوز تو خاطرم هست ، بس که اون خواب واقعی بود ، یهو مژگان شروع کرد حرف زدن و ماحصل حرفاش این بود که مادرش به این اتفاق راضی نبوده و انقدر سربسته حرف زد که فقط برداشتم این بود که اصلا خودش هم خبر نداشته نمیدونم درست میگفت یا کلا نخواسته ولی به هر حال 


رها شدم و رها کردم اون فکر رو .


تموم شد برام 


خلاصه کنم :"امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم"



نظرات 5 + ارسال نظر
قره بالا سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 22:38 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

خط رو لپ تاپ بده
این بده
فدای سرت بابا
اصلا لپ تاپ واسه خط افتادنه


باید از این به بعد از این استراتژی استفاده کنیم
به خدا راحت تره
سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت کوش



واقعا همینه، یه عمر حرص خوردن و استرس کشیدن تهش برای من که هیچی نداشت جز همین فرسوده شدن

سید حمید حوائجی سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 21:49 http://hamidhavaeji.ir

حالا اگه یه آقا جلوی 2 تا دختر لپ‌تاپ به دست می‌خورد زمین، چی می‌شد؟ به احتمال بسیار زیاد می‌خندیدن و مسخره‌ش می‌کردن. قبول داری یا نه؟

بستگی به آدمش داره من بودم ناراحت میشدم واقعا

آقای رعد سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 21:41 https://iammrthunder.blogsky.com/

به نظر منم خستگی خیلی بده
ای کاش میشد یه تفریحی یا فاصله ای از زندگی روزمره ایجاد میکردین
زمین خوردنتون هم ربطی به چیزی نداره، برای همه پیش میاد

آره آره خیلی بهش نیاز دارم واقعا ، یه جوری شدم که دیگه ته مونده انرژیمم تموم شده
ممنون از حضورتون جناب رعد بزرگوار

گیل‌پیشی سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 21:13

سلام بلوط جانم. خوبی؟
خسته نباشی عزیزم.
همه ممکنه زمین بخورن، ربطی به دست و پا چلفتی بودن نداره که‌. شما خانوم دکتری.
الان واست خسته‌کننده‌ست وقتی رفتی سر کار مورد علاقه‌ت، خستگی‌ها از تنت درمیاد.

سلام عزیزدلم ممنونم
سلامت باشی قشنگم
ولی حس بدی گرفتم از این موضوع
کاش اون روز بیاد گیل پیشی جان کاش...

قره بالا سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 20:58 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

بلوط جانم ناراحتی نداره
واسه هممون اتفاق میفته
من وسط چهارراه خوردم زمین


واقعا جنس خستگیت رو میفهمم
میدونم الان چقدر داغونی
ولی تموم میشه


برو از پنجشنبه جمعه ات استفاده کن
آش بخور جای ما رو هم خالی کن
امتحان همیشه هست ولی آش نیس

تازه لپ تاپمم خط افتاد قره بالا


خیلی داغونم خیلی ، حس خوبیه که یکی منو میفهمه قره بالا جونم


طبق قانون پایستگی امتحان ، امتحان همیشه هست ، ولی آش همیشه نیست ، اینو هستم واقعا کاش همه ی زندگیم رو با این استراتژی پیش میرفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد