فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

بوی شمال میاد

یه نیمچه ابری هم تو آسمون هست 

صدای گنجشک ها میاد و بادی که هر لحظه مقنعه ام رو اینور و اونور میبره 

منم منتظر نشستم تا پی سی آر تموم بشه بریم برای مرحله بعد 

بعد از ظهر کلاس دارم و وضعیت گوارشیم همچنان نامساعده ، به اون قبلیا منس هم اضافه شده 

خدا به خیر کنه عاقبتمون رو 







یه دانشجوی عراقی داریم ، یه آقای مسنه، امروز سر کلاس دکتر ر خداروشکر همه ی سایتایی که باهاش کار داشتیم فیلتر بود ، دکتر ر به من گفت برو برای آقای عراقی فیلتر شکن نصب کن، حالا منم انگلیسیم نمیومد ، آخرش بنده خدا فکر میکرد من در حد نعم و لا هم بلد نیستم عربی ، یه چیز عربی اومد بعد به انگلیسی میگفت yes رو بزن ، من گفتم نعم؟! ... خنده اش گرفته بود :)  به وجد اومد که در این حد بلدم :))))

پناه بر نوشتن ... والقلم و ما یسطرون

راستی که هیچ چیز جز نوشتن آدمو خالی نمیکنه ...


۱. امروز جلوی دو تا همکلاسی آقا ، لپ تاپ به دست روی پله های دانشکده در حال بالا رفتن خوردم زمین، و خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم ...الان که بهش فکر میکنم حس دست و پا چلفتی بودنم اعصابمو خورد میکنه :(


کلا دیگه خسته شدم ، انرژیم تموم شده ...


۲. کلاس دکتر ف (سیستم)واقعا خسته کننده است و من دیگه هیچی از هیچی نمیفهمم 


۳. دکتر حقی تازه میخواد بیاد شروع کنه و من واقعا دیگه دارم رد میدم 


۴. هر روز از صبح تا غروب تو اون خراب شده ام ، بی هیچ هدفی فقط سر این کلاس و اون کلاسم 


۵. آزمونم نزدیکه و من وسط این بدبختیا نمیدونم چجور درس بخونم 


۶. مامان ح قراره آش پشت پا بپزه و من این آخر هفته رو عملا برای انجام کارام از دست میدم در حالی که شنبه امتحان و ارائه دارم 


۶/۵. از شدت وقت نداشتن و کم انرژی بودن رو آوردم به چرت و پرت خوری منی که سالها لب به چیپس و پفک و نوشابه و بستنی و شیرینی  نمیزدم ، الان فقط دنبال اینم شکمم سیر باشه ... دارم چاق میشم و این خیلی بده :(


مدتهاست ناخونام سریع میشکنه ، تازه فهمیدم از کم کاری غده پاراتیروئیده :/

خستگیم از اون خستگیاست که از خودم هم خسته ام بابت انتخاب های مسخره ام (واج آرایی در س و خ :))


کاش یه هدف پیدا کنم و از این انزجار در بیام ، حالم به معنای حقیقی داره بهم میخوره از خودم ، خدایا کمکم کن




پ.ن: مورد ۷ رو خیلی سربسته نوشتم ، که اگه یه زمان به این مطلب رجوع کردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده ، لذا توصیه میکنم نخونید چون چرت نوشتم تقریبا شاید خودمم نفهمم چی نوشتم :)




۷. یه دندون ( یه آدم) لقی بود ، ۹ سال شد که با خودم حملش کردم ، مثل یه درد، یه درد مدام ، که تو روزای سخت زندگیم نفسم رو گرفت ، کندم و پرتش کردم به دل تاریخ ... ( ماحصل حرفای نصف شبانه ام با مژگان بود، وقتی از عشق نافرجامش داشت صحبت میکرد و گریه کرد، من انگار یکی تو سرم فریاد میزد که یه چی بگو و خودتو راحت کن ، منم شروع کردم به ربط دادن حرفاش به چیزی که میخواستم بگم ، داشتم عرق سرد میکردم از شدت هیجان ولی گفتم ، از خوابی گفتم که پارسال تو اوج بحران های زندگی خودم دیدم ، که مادر و پدرش رو خواب دیدم و مادرش من رو بغل کرد و با شدت گریه میکرد ، جنس چادرش هنوز تو خاطرم هست ، بس که اون خواب واقعی بود ، یهو مژگان شروع کرد حرف زدن و ماحصل حرفاش این بود که مادرش به این اتفاق راضی نبوده و انقدر سربسته حرف زد که فقط برداشتم این بود که اصلا خودش هم خبر نداشته نمیدونم درست میگفت یا کلا نخواسته ولی به هر حال 


رها شدم و رها کردم اون فکر رو .


تموم شد برام 


خلاصه کنم :"امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم"