انقدر ور رفتم با پرل که سرویس شدم و درست نشد
تهش به این فکر رسیدم که کلا همه چیز رو رها کنم
از تابستون و جریاناتش دیگه نمیتونم استرسم رو پنهان کنم در قالب اشک از چشمم جاری میشه یا میزنه دونه دونه نوهامو سفید میکنه
به مرحله ای رسیدم از افسردگی که دیگه هیچ لذتی از هیچ چیز نمیبرم
دوست دارم یه چند وقت مال خودم باشم
اتفاقات، آدم ها و لحظه های بد ، مارو تهی میکنن ، از همه چیز مارو تهی میکنن
تهی ترین حالتی ام که نمیشه به زبونش آورد
فقط کاش یه اتفاق خوب بیفته
سلام بلوط جان. خوبی؟
این مراحل رو تقریبا همه گذروندیم.
شادی و غصه با هم هستن.
سلام عزیز دلم قربونت
آره دقیقا همینطوره
یه موج سینوسیه زندگی
میفته عزیزم اون اتفاق خوب میفته اما زمانش معلوم نیست و تمام این دردها و رنج ها از تو یه شخصیت بسیار قوی میسازه ....
رد میشی از کنار این روزها از افسردگی و حبس شدن نفست ...از بی انگیزگی ...از تنهایی...
ممنونم هدیه جان برای این پیام زیبا
امیدوارم اون روز برای همه ی ماها بیاد
یه روزی که حس کنیم اون همه سختی کشیدن می ارزید به تجربه ی این روزا