امروز وقتی از بچه ها خداحافظی کردم و اومدم تو راهرو قبل رسیدن به پله ها سعی کردم بفهمم حسم به اینجا چیه ، ذهنم سعی کرد خاطراتشو مرور کنه ، روز اولی که اومدم اینجا و گم شدم ، هنوزم پتانسیل گم شدن دارم تو اون ساختمون عجیب و غریب، اما حسم به اینجا اینه که دوستش ندارم ولی شاید بشه گفت بهش عادت کردم ولی هنوز برام خیلی غریبه است .
اینکه اینجا رو دوست ندارم ، یعنی دیگه واقع بین شدم یعنی از اون شور جوونی اوایل دهه ی ۲۰ زندگیم دارم فاصله میگیرم و واقعیت هارو درک میکنم و این برام حس خوشایندیه که حداقل انتظار معجزه ندارم.
وقتی ازساختمون خارج شدم ، اون فضای اردیبهشتی با هوای ابری، آبنمای وسط محوطه و درختای بلندی که باد لابلاشون میپیچید بهم یادآوری کرد که قشنگترین قسمت وسط این برهوت همین تیکه ی سبزه .
اینکه اینجا دوستی ندارم ، کاملا موثره توی احساسم . من هر جایی رو بواسطه ی آدماش دوست دارم ولی هنوز اینجا هیچ دوستی پیدا نکردم ، البته این که همکلاسیام آقا هستن هم بی تاثیر نیست .
یکی از دعاهای این روزام اینه که اینجا یک دوست خوب پیدا کنم که شرایط برام قابل تحمل شه ، امیدوارم این اتفاق بیفته ...
برای اینکه کارای سخت رو انجام بدیم باید یه چیزی که حالمونو خوب میکنه بهش اضافه کنیم.
پ.ن: دیروز عصر که خواب بودم ، وقتی چشمامو باز کردم صدای بارون میومد، بلند شدم رفتم پشت پتجره، بوی بارون آدمو مست میکرد... امروز هوا خیلی بهتره و نسیم خنک میاد داخل کلاس
امروزم انگار قراره بارون بیاد ، کاش هر روز بارون بیاد
آدم وقتی دوستی نداره، حس غربت میکنه.
ایشالا دوستهای خوبی پیدا کنی.
دقیقا گیل پیشی
حس غربت میکنم اونجا
ایشالا به امید خدا
دقیقااا
نه تنها خاص به قول دوستام دیووونه ای مگه میشه بهار رو دوست نداشت!
بهار و هوای لحظه ایش منو دچار اضطراب میکنه ...انگار منتظر یه اتفاقم یه اتفاق بد!...از بچگی همین بود و بعدها فصل امتحانات خصوصا امتحان نهایی وحشت منو از این فصل بیشتر کرد فقط تابستون و زمستون عالین
عزیزدلم دور از جونت
شانس نداشتیم
الان که گفتی درک کردم منظورت رو ، من تو پاییز اینجوری ام دلشوره های عجیب میگیرم که یه اتفاق بد میخواد بیفته ...کاملا میفهمم
یادمه دوستم یکی از آرزوهاش این بود یه اردیبهشت و خرداد باشه که ما امتحان نداشته باشیم بریم بگردیم، اتفاقا اون آرزو محقق شد فقط زمانش بد بود سال ۹۹ و کرونا
برو زیر بارون وایسا دعا کن ،دعا زیر بارون مستجابه.
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای آن لب مستم که مستجاب نشد
آفرین دقیقا هر چیزی که قرار بود بگم تو خط آخر گفتی
خودمون باید از دل یه اتفاق نه چندان خوب یا شرایط'بد با چاشنی های دوست داشتنی، اون رویداد خوب رو رقم بزنیم !
من تو ارشد هیچچچ وقت با بچه ها و کلاس ارتباط برقرار نکردم با این که دانشگاه کارشناسیم هم همونجا بود ...
شرایط اون لحظه و سن هم بی تاثیر نیست قطعا
کلا بهار رو دوست ندارم از بارون و بلاتکلیفی هواش بیزارم ولی خنک شده و این خیلییی خوبه
هوای دلت همیشه خنک و پر ازآرامش باشه
بنظرم عشق میتونه معجزه کنه هدیه
از این نظر خیلی خاص هستید خانووووم
چاشنی عشق اگر نباشه همه چیز منزجر کننده میشه
منم تو دوره ارشد تنها بودم خیلی تنها ، شاید دلیل اینهمه احساس بد ریشه در تنهاییمون داشته باشه
دقیقا همینطوره
نمیدونم ۲۶ سالگی سن مناسبی هست برای دوست پیدا کردن تو یه جای جدید؟
عزیزم ، تو جزء معدود آدمهایی هستی که بهار رو دوست ندارن هدیه
بارووووووون
عشقه اصن
ان شاء الله یه دوست خوب پیدا میکنی اونجا که حالتو خوب میکنه
قربونت قره بالا جانم ، ان شاءالله