فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...
فصلِ سیب

فصلِ سیب

من را نگاهی از تو تمام است اگر کنی...

درونگرایی

بقول فروغ فرخزاد :"تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم" 

آدمهارو میتونم از دور تحمل کنم و نزدیک که میشن نه که دوستشون نداشته باشم ولی اینکه مطابق انتظاراتم یه کاری نمیکنن به همم میریزه.

دلم برای مامان ح میسوزه که اینجاست و من استعداد نزدیک شدن به آدمها رو ندارم، نمیدونم چرا ؟ 

شاید دوست داشتم خستگی هام بیشتر درک بشه .


پ.ن: مصداق قوز بالا قوز خودمم، وقت دکتر گرفتم به سختی و همون ساعت دقیقا کلاس برامون گذاشتن، اونم یه درس سخت که من هیچی ازش بلد نیستم  نمیخوام بخاطر کلاسم دکتر رو کنسل کنم چون بعد از مدتها وقت گرفتم ، از طرفی استرس اون کلاسم دارم ، یه استرس بد 

دقیقا وقتی داشتم وقت میگرفتم حس ششمم گفت که اون روز یه کاری برات پیش میاد، دقیقا همینو گفت.نمیدونم چه کنم 

پ.ن۲:

شاهی‌جانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟

فروغ فرخزاد
از نامه‌ای به ابراهیم گلستان

پ.ن۳:

سریال سیاهچاله رو دوست دارم، مهران احمدی فیلم های طنز رو خیلی خوب بازی میکنه.

پ.ن۴: دلم برای میم خیلی تنگ شده 

پ.ن۵: بعد از اون پستی که راجع به ورزش گذاشتم، چون بعد مدتها ورزش کردم دچار گرفتگی بدجور عضلات شدم ، علاوه بر توصیه های کاربردی قره بالا جان مکمل Ca,Zn,Mg و ویتامین دی هم خیلی کمک کننده بود.

پ.ن۶: امروز صبح که توی راهرو داه میرفتم صدای دکتر شمس که داشت از توسپوویروسها صحبت میکرد  بی دلیل بهم حس خوبی داد. یادم آورد که چقدر قشنگ درس داد و چقدر بی حاشیه بود، مارو برد علائم بیماری هارو عینا ببینیم و یادش مونده بود که بر خلاف نظر خودش ویروس ها از نظر من زنده نیستن :) ، با اینکه اصلا تو حال خودم نبودم داشتم به کارایی که رو دوشم سنگینی میکنه فکر میکردم ، یهو صداش منو وصل کرد به زمان حال و چند بار از جلوی کلاسش رد شدم که بازم بشنومش، یادش بخیر .

شعر و کافه

عصر امروز جلسه رونمایی از کتاب انسیه عزیزم بود ، در یک محیط زیبا و دلچسب ، با پخش شدن تیزر اول، وقتی نوای زیبای هنگامه قاضیانی را شنیدم  بغض کردم ...

بعد از اتمام جلسه ، در کافه دور هم نشستیم با دکتر محراب قهوه خوردیم و شعر خواندیم 

گفت رشته ات را در ۳۰ ثانیه تعریف کن، شروع کردم ، مهدی به من گوش میداد ، سعی کردم  هر چیزی بلدم خلاصه کنم و بگویم ...


آخرش گفت برایم از حافظ بخوان: 

-ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم 

رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم 


انقدر با احساس گوش داد و همراهم خواند که بغض ام ترکید و اشکی شدم

گفت میدانم گریه ات از چیست

و من لبریز بودم از احساس 


لحظه ی خداحافظی انسیه دستانم را گرفت گفت چرا انقدر سردی ؟

-احساساتی شدم

همدیگر را بغل کردیم و فشردیم و باز گریه امانمان نداد ...


پ.ن: هیچوقت یاد نگرفتم احساسم را کنترل کنم ، جایی که عمیقا چیزی را تجربه کردم از جنس عشق ، غم یا شادی عمیق ، گریستم 

امروز هم همینگونه بودم .



بارون امروز

امروز وقتی از بچه ها خداحافظی کردم و اومدم تو  راهرو قبل رسیدن به پله ها سعی کردم بفهمم حسم به اینجا چیه ، ذهنم سعی کرد خاطراتشو مرور کنه ، روز اولی که اومدم اینجا و گم شدم ، هنوزم پتانسیل گم شدن دارم تو اون ساختمون عجیب و غریب، اما حسم به اینجا اینه که دوستش ندارم ولی شاید بشه گفت بهش عادت کردم  ولی هنوز برام خیلی غریبه است .

اینکه اینجا رو دوست ندارم ، یعنی دیگه واقع بین شدم یعنی از اون شور جوونی اوایل دهه ی ۲۰ زندگیم دارم فاصله میگیرم و واقعیت هارو درک میکنم و این برام حس خوشایندیه که حداقل انتظار معجزه ندارم.

وقتی ازساختمون خارج شدم ، اون فضای اردیبهشتی با هوای ابری، آبنمای وسط محوطه و درختای بلندی که باد لابلاشون میپیچید بهم یادآوری کرد که قشنگترین قسمت وسط این برهوت همین تیکه ی سبزه  .

اینکه اینجا دوستی ندارم ، کاملا موثره توی احساسم . من هر جایی رو بواسطه ی آدماش دوست دارم ولی هنوز اینجا هیچ دوستی پیدا نکردم ، البته این که همکلاسیام آقا هستن هم بی تاثیر نیست .


یکی از دعاهای این روزام اینه که اینجا یک دوست خوب پیدا کنم که شرایط برام قابل تحمل شه ، امیدوارم این اتفاق بیفته ...

برای اینکه کارای سخت رو انجام بدیم باید یه چیزی که حالمونو خوب میکنه بهش اضافه کنیم.


پ.ن: دیروز عصر که خواب بودم ، وقتی چشمامو باز کردم صدای بارون میومد، بلند شدم رفتم پشت پتجره، بوی بارون آدمو مست میکرد... امروز هوا خیلی بهتره و نسیم خنک میاد داخل کلاس 

امروزم انگار قراره بارون بیاد ، کاش هر روز بارون بیاد 

معجزه ی تحرک


امروز وقتی رسیدم خونه انرژی داشتم ، اما ماست زیاد خوردن همانا و گرفتن خوابیدن تا ساعت ۶ همانا 

اصولا وقتی از خواب عصر بیدار میشم اخلاقیات رو از دست میدم و میتونم به همه فحش بدم 

این مودِ پایین و غم و غصه که به مغزم فشار آورد پا شدم با صبا ورزش کردم.

دیگه از اون حالت بدجور و پاچه گیر دراومدم و یکم بهتر شدم خداروشکر 

اما این عادت قدیمی که کارهام رو دقیقه ۹۰ انجام میدم باعث شده که درسای نخونده و ارائه های آماده نشده و جزوه های ننوشته بهم  عذاب وجدان بده ، نمیدونم چجوری میشه برنامه ریخت و باهاش پیش رفت...


من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی